کودکانه اینها داستان زندگی من وقصه هایی است که شبها با خیال آنها می خوابم. دیشب با بابا ومامان رفتیم خونه ملیکا که 5سالشه. باهم خیلی بازی کردیم وچندباردعوامون شد. من برای ملیکا یه دومینوهدیه بردم ومامان ملیکا بهم یه ماشین هدیه داد. امروز روز اسباب بازی بود ومن ماشین رو به مدرسه بردم.یکی ازدوستام جلو ماشین روشکست... آرین:من دوست دارم درآینده نقاش وهم نجارباشم. برای اینکه بانقاشی می تونم برای بچه ها طرح بزنم وشغل نجار چون برای خانواده ام صندلی درست کنم(باتوجه به توضیحات مامان آرین فهمیدکه میتواندصنلی را بخرد وباید شغل مورد علاقه اش راانتخاب کند) حالا تصمیم گرفتم پزشک بشم چون کار زیادی نداره.یه خورده تعطیلات هم داره وبا یک پیشخدمت کارش راحت ترمیشه.
اولش در یک جنگل بودم بعدش یه کندو دیدم که یه آدم ازبالا به اون شلیک کرد وکندو افتاد پایین زنبورها به طرفم اومد ند ناگهان یک هلی کوپتر اومد ومن رونجات داد،اما زنبورها دنبال هلی کوپتر اومدن هلی کوپتر من رو به خونه رسوند ومن با تفنگم زنبورها رو نابودکردم ولی یکی از اونها اومد تا پشت پنجره و من پنجره رو بستم ونیشش رو که لای پنجره مونده بود داغون شد حالا من پیروز شدم (البته چیزی که مامان به خاطر میاره ترس وفریاد زنبور،زنبوره قسمت پیروزیش احتمالاتخیل یا یه آرزویه) خواب دیدم که یه هیولا طبقه بالای یک بیمارستان بود.من ناراحت شدم. بعدش رعد وبرق شد ویک دکتر بود که می خواست سوارآسانسوربشه اماتوآسانسور به جای علامت طبقه یک علامت برقی بود که از توش یک هیولای برقی بیرون اومد. بعدفرارکردیم رسیدیم خونه بابا به خلبان زنگ زد من یه سنگ انداختم روش واون هیولا مرد. وحالامن خوشحالم درمطب دکتر آرین:(بااشاره به منشی مرد)مامان شغل این آقاچیه؟ مامان:ایشون کمک آقای دکترهستند آرین : درسته فهمیدم این آقا همکارکمک مربی مون هستند مامان: پسرم زودترلباس بپوش دیرشد آرین: یه مشکلی پیش اومده مامان: چی شده؟ آرین: برای پوشیدن هرجورابی باید جدابسم ا... بگم؟ مامان: آرین:آخه خانم مربی ام گفته باید هرکاری رو با بسم ا... شروع کنیم. مامان:ازوقت خوابت گذشته قصه روگوش کن دیگه آرین: ولی این کتاب عکس نداره مامان:چشماتوببند وتصور کن داری این روباه وخروس رومیبینی .آقاخروسه روی یه درخت تویه دشت بزرگه وآقاروباهه زیردرخت داره باهاش صحبت می کنه. آرین:(درحالیکه چشمهاشوبسته) مامان : بازچی شده مگه روباه وخروس خنده داره آرین: همین که چشماموبستم یه دایناسوربزرگ وخنده دار ازپشت سرشون رد شد آرین: مامان بیا یه دست بازی کنیم مامان: پسرگلم اول شامت روبخور بعد آرین: مامان من یه تصمیمی گرفتم که تو نمی دونی.من رژیم گرفتم.نبایدشام بخورم. سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : آرین
مامان : عزیزم از این به بعدخاطرات مدرسه ات رو تعریف کن برات تو وبلاگت بنویسیم. آرین: مگه تو نگفتی مامان ها همه چیز رو می دونن،خودت بنویس مامان صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ ![]() به وبلاگ من خوش آمدیداین وبلاگ کارمشترکی ازآرین 6ساله ومامان33ساله است.این وبلاگ برای استفاده بچه های خوب ازداستانهایی است که یا مامان گفته ویا بازنویسی کرده.پس استفاده از اونهابه هرشکلی(چاپ کتاب،انیمیشن،نمایشنامه واستفاده آموزشی درمراکزآموزشی بدون اجازه مامان ممنوعه.امیدوارم همه شاهزاده های خونه هاتون باشید وازکودکی لذت ببرید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||||
![]() |